یک خاطره جذاب،شیرین،ناز و مامان...

این خاطره بر میگرده به اردوی۳ سال قبل  فکر کنم یعنی وقتی ما هنوز دانش آموزان بدبخت مدرسه فنچستان فرزانگان بودیم... 

جریان از اینجا شروع شد که تو راه برگشت از دریا مسئولین خسیس مدرسه لطف کردن و برای اولین و آخرین بار مارو مهمون کردنو واسمون بستنی خریدن.البته کم لطفی نکردنو خز ترین طعم ممکنو انتخاب کردن:بستنی قیفی میهن با طعم طالبی!!!

آرمیتی جان از اونجایی که مزاق حساسی  دارن،بستنی رو وا میکنن،یه لیس بهش میزننو میفهمن که طعمشو دوست ندارن!

بعدش آرمیتی بستنی رو میده به دوستمون ساغر که بقیشو بخوره...جونم براتون بگه،ساغر بستنیو میخوره و میبینه که داره بالا میاره(چون قبلا یکی دیگه خورده بودش!!!)بنابراین تصمیم میگیره در راستای حفظ پاکیزگی محیط زیست بستنی رو از ماشین به بیرون پرت کنه.ساغر این کارو میکنه و... 

تا چند دقیقه بعد ارتکاب جرم همه چی آروم بود و ما در صلح و صفا به راهمون ادامه میدادیم که یهو دیدیم یه پراید مشکی در تعقیب ماست و داره اونقدر بوق میزنه که روان همرو متخشخش میکنه.ما هم زدیم کنارو دیدیم که...

دیدیم که چشمتون روز بد نبینه...یه مرده با خشتکی به رنگ سبز از ماشین پیاده شد...

بحث و درگیری بالا گرفتو بعد حرکت ناظم محترممون اومدو پاچه گرفت و گفت:باز چه غلطی کردین بچه ها؟؟؟شلوار مردرو به گند کشیدین!ساغرم در کمال مظلومیت و رنگ عوض کردنو آفتاب پرست بازی میاد میگه که:من از طرف اونی که این کارو کرده معذرت میخوام...شما به بزرگواری ذاتیتیون ما رو ببخشید...من شرمندم... .ناظممون هم در کمال سادگی خر میشه و میره و ما هم تا مدت ها نفهمیدیم که پرتاب کننده مرموز بستنی همین ساغر آفتاب پرست بود!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدحسین شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ب.ظ

می گم ساغر نبود وبت مطلب نداشتا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد